آن شبیخون اثر بسزایی در روحیه بچّه ها نهاد و باور کردیم که عراق شکست دادنی است.روزهای سختی را در خوزستان سپری می کردیم و از آینده بی خبر بودیم.سپاه در بُعد تجهیزات از سوی بنی صدر تحریم شده بود.ارتشی ها ما را در جنگ به بازی نمی گرفتند.غیر از دعا و توسل و زیارت عاشورا خواندن کاری از دستمان بر نمی آمد.به محسن رضایی به عنوان رئیس اطلاعات سپاه،اخبار و گزارش ها را ارسال می کردیم.ولی از دست او هم کاری بر نمی آمد.از اینکه چه می شود رنج می بردیم.
آنچه در وُسع ما قرار داشت حمله به دشمن بود.بچّه های ما در گروه های چریکی می رفتند و دست به تانک های عراقی می زدند و رد می شدند.این حرکات اوج شجاعت و حماسه بچّه ها در اوایل جنگ بود.یک بار در جنگ گمبوعه،من،پدرم و عمویم،سه نفری با علی افشاری به عراقی ها حمله کردیم.علی افشاری با تیربار بود.یعنی تا این حد دشمن را ضعیف می دیدیم.بعد یک مرتبه با هلی کوپتر به ما حمله کردند و ما بالای درخت ها رفتیم.آن ها درخت را می زدند.امّا بالاخره،هر چهار نفرمان جان سالم به در بردیم و فرار کردیم.علی افشاری همیشه تیربار داشت و با لباس و پوتین بود.در واقع،ما نمی ترسیدیم.الان که فکر می کنم،می بینم اصلاً مقوله ای به نام ترس به ذهن ما خطور نمی کرد.
ما در خوزستان درگیر جنگی نابرابر بودیم که هر روز از روز پیشین پیچیده تر بود.آینده ای در جلوی چشمانمان نبود.نمی دانستیم عاقبت چه می شود.در آن زمان اثبات اینکه دشمن که از چهار جهت با انبوه آتش مشغول پیشروی بود،آسیب پذیر است و اعلام اینکه راه نبرد با دشمن،دادن زمین و گرفتن زمان نیست،رسالت سختی بود که باید انجام می شد.دشمن نیروهای خودش را این طور توجیه کرده بود:شما از بصره و از مقابل پاسگاه سعیدیه و از مقابل فکه که شروع کنید،در دزفول و اهواز و آبادان و خرمشهر هستید.نیروهای ایران آمادگی ندارند کوچک ترین مقاومتی علیه شما صورت دهند.
منطقه دشت – آزادگان - پر بود از تانک،نفربر،خودرو و هلی کوپتر.تنها عناصر متحرک نیروها که انسان می دید،این ها بود.در اهواز،هر روز خبر تلخی می شنیدم.ولی سعی می کردم روحیه ام را نبازم.هر از چند گاهی برای بچه ها سخنرانی می کردم و آن ها را به مقاومت،هجوم و عملیات تشویق می کردم.بچّه ها با تمام روحیه آماده جنگیدن بودند.ولی خبر از آر.پی.جی و خمپاره نبود.
سهم ما اگر هم بود،بسیار اندک بود.طوری که با قواره جنگیدن همراهی نمی کرد.ارتش هم به سرپرستی بنی صدر هیچ کمکی نمی توانست به ما بکند.ما را بچّه هایی تلقی می کردند که درک از جنگیدن و مقابله با دشمن و آداب نظامی نداشتند.
نگارش نامه ی من1مربوط به زمانی است که خدا می داند سپاه چگونه سلوک می کرد.خط مشی ابوالحسن بنی صدر - رئیس جمهور - این بود که نگذارد سپاه پاسداران وارد عرصه جنگ شود و قابلیت های نهفته خود را نشان دهد.او می دانست که اگر سپاه پیروزی به دست بیاورد،دیگر نمی تواند آن را به نام خود ثبت کند.
سپاه سمیناری ترتیب داد و از همه فرماندهان و مسؤولان دعوت کرد.هر طوری بود خودم را به سمینار رساندم و سخنرانی کردم.همه گفتند:چه شده که شمخانی این گونه شکوه می کند؟ فریاد زدم:چرا ما را فراموش کرده اید؟ مگر نمی بینید که عراق با تمام کشورهای منطقه به ما حمله کرده است؟ چرا سپاه خوزستان را فراموش کرده اید؟
حال روحی خود من هم متحوّل شد و همین روحیه سبب شد که در برگشتم به اهواز،به فکر نوشتن نامه ای افتادم.دلتنگی عجیبی داشتم.صدای مان به جایی نمی رسید.کسی سراغ ما را نمی گرفت.در تهران انگار نه انگار که در جنوب جنگی رخ داده است و استانی محوری در آستانه سقوط قرار دارد.
تهران محل درگیری های سیاسی بود و صدای گلوله های دشمن به تهران نمی رسید.موشکی به تهران برخورد نمی کرد.امنیت کامل بود.کسی احساس هجمه نمی کرد.همین سبب شده بود که ما در جرگه فراموش شدگان قرار گیریم و کسی کاری به ما نداشته باشد.
در گوشه ای از سپاه به تنهایی پناه بردم و احساس کردم باید با مسؤولین و تهران نشینان اتمام حجّت کنم.خودکار آبی ام را به دست گرفتم و بی مقدمه شروع به نوشتن کردم.طوری در خودم فرو رفته بودم که کسی جرأت نمی کرد نزدیک شود.حدود یک ساعت گذشت که به خود آمدم.دیدم نامه را به آخر خط رسانده ام.
باسمه تعالی
و انزلنا الحدید فیه بأس الشّدید
مسؤولین،مسلمین،به داد ما برسید.این چه سازمان رسمی شناخته شده ای است که اسلحه انفرادی ندارد؟ نیروهای شهادت طلب پاسدار را آموزش ندادید،مسامحه کردید،چوبش را از خدای عزّوجل خوردید و خواهید خورد.چه باید بگویم که شاید شما را به تحرک وابدارم؟ این را بگویم که از 150 پاسدار خرمشهر تنها 30 نفر باقی مانده،این را بگویم که ما می توانیم با 30 خمپاره،خونین شهر را برای 30 ماه نگه داریم و امروز 30 تفنگ نداریم،و حال آنکه سازمان های غیر رسمی با امکانات فراوان بر ما می رانند که باید برانند.واقعیت این است که چرا ارتش امروز ما نمی تواند بدون وجود سپاه پاسداران و برعکس،کوچک ترین تحرکی داشته باشد.من را وقت آن نیست که بگویم تا به حال چه کارهای متهوّرانه ای انجام داده ایم.خدا می داند که ما تانک های دشمن را لمس کرده ایم.فغان های زنانه آن ها را در شبیخون های خود شنیده ایم.سایه ما به حول خدا و مکتب اسلام همواره مورد حملات سلاح های سنگین دشمن بوده و هست و دشمن هرگز نتوانسته اسیران ما را تحمل کند.اسرای پاسدار یا از پشت تیرباران شده یا زیر تانک ها له و لورده گردیده اند.پناهندگان عراقی همواره ترس نیروهای دشمن را از پاسداران انقلاب به عنوان یک معجزه الهی مطرح می کنند.سلاح را به دست صالحین بدهید.تا به حال،دشمن حسرت گرفتن یک اسلحه کمری را از پاسداران داشته و خواهد داشت.ما شهدای زنده فراوان داریم.ما اصحاب حسین(ع) به تعداد زیادی داریم.ما برپا کنندگان کربلای 30 روزه خونین شهریم.ما بهشت را زیر سایه شمشیرها می بینیم.شهدای 25 روزه ما هنوز دفن نشده اند.به داد ما برسید.ما نیاز به اسلحه و امکانات داریم.ما در راه خدا جان داریم که بدهیم،امکانات دادن جان را نداریم.به خود بیائید.فریادهای پاسداران از فقدان امکانات،بر ما زمین و زمان را تنگ کرده است.خستگی زیاد مانع از نوشتن من می شود ولی باز هم باید بدانید که ما شهیدان زنده ای هستیم که به نبرد خویش علیه مردگان زنده ادامه خواهیم داد.اگر وساطت کنید و ما را به حدید خداوند مسلح سازید،فَضَرَب الرّقاب خویش را تا سقوط دولت بعث عراق و دیگر زورمندان و قلدران ادامه خواهیم داد و گرنه تا آن زمان مبارزه خواهیم کرد که شهید شویم و تکلیف شرعی خویش را به جای آوریم.
علی شمخانی
3/8/1359
نامه من اعتراض به وضعیت حاکم بر جنگ بود.نامه من اعتراض به مدیرانی بود که ما را درک نمی کردند.نامه من،نامه من نبود.نامه همه بود به قلم من.وقتی پیگیر نامه شدم،مطلع شدم یک نسخه از آن تا شورای عالی دفاع هم رفته است.در آنجا به بنی صدر اعتراض می شود که چرا به سپاه کمک تسلیحاتی نمی شود.جواب می دهد:یا دادیم یا ندادیم! مدتی بعد در تهران و در جلسه ای،بنی صدر وقتی مرا دید گفت:این چه نامه ای بود؟ چه نوشتی؟ به شدت از نامه دلگیر بود و معلوم بود که حال او را گرفته است.
اگر بخواهم اثری برای این نامه در مقابل بنی صدر بیان کنم،باید بگویم بعد از رسیدن نامه به تهران تحولات عجیبی رخ داد.مثل اینکه بنی صدر عزل شد و از کشور فرار کرد.تغییرات جدی داده شد.صحنه نبرد عوض شد و دشمن هم متوجه این تغییر نگرش شد.تفکر کلاسیک از صحنه جنگ خارج شد و تفکر نوین انقلابی یا بهتر بگویم اسنراتژی پیروزی خون بر شمشیر رویش پیدا کرد و عملیاتی شد و به بار نشست.
گسترش تشکیلات سپاه2و رویش تیپ ها و لشکرها و تشکیل ستادهای پشتیبانی در شهرها و استان ها،بسیاری از مردم و مسؤولین را تا حد زیادی پای کار آورد.ما به افق جدیدی رسیدیم.چهار عملیات بزرگ انجام دادیم که بیت المقدّس آخرین آن ها بود.ما قبل از شروع عملیات به دلیل پیروزی های قبلی یقین داشتیم که در این عملیات پیروز می شویم.حتی محسن رضایی می گفت غنایم زیادی نصیب ما خواهد شد و همین هم شد.
در هر عملیات انهدام زیادی از ارتش عراق داشتیم و در سوی دیگر قدرت بازسازی ارتش عراق متناسب با سرعت انهدام از سوی ما نبود.ما در عملیات فتح خرمشهر سه برابر سازمان مان در فتح المبین عمل کردیم.در فتح المبین با سی گردان وارد عمل شدیم.ولی در فتح خرمشهر صد گردان پای کار آوردیم.بی سیم ها هر لحظه خبری می دادند.فرماندهان بعضی قرارگاه ها مثل فتح - سردار رشید - آمدند قرارگاه،تا از نزدیک شاهد ماجرا باشند.ما در اواخر عملیات و قبل از فتح شهر،مات و مبهوت مانده بودیم که چه می شود.نیروهای ما تقریباً پایان یافته بود و نمی دانستیم چه کنیم.
طبق کالکی که در جماران قرار داده بودیم،مدام امام را در جریان عملیات قرار می دادیم.شاید نتوانم آن لحضه را وصف کنم که به ما خبر دادند خرمشهر آزاد شد و بچّه ها در حال ورود به شهرند و عراقی ها فوج فوج در حال اسیر شدن هستند.
صدای تکبیر و صلوات از بی سیم ها،هر لحظه بیشتر می شد.حسین خرازی از میان شهر خرمشهر با قرارگاه تماس گرفت و به صیاد شیرازی گفت:شهر آزاد شد و نیروهای عراقی گروه گروه دارند اسیر می شوند.ما الان در شهر هستیم و تمامی رزمندگان در حال ورود به شهر هستند.
صدای حسین،از نشاط زیادی حکایت می کرد.لهجه اصفهانی و کلماتی که به کار می گرفت و چهره صیاد که لحظه به لحظه گُل می انداخت دیدنی بود.پس از قطع شدن صدای حسین،صیاد شیرازی به هوانیروز دستور داد سریع هلی کوپتری بلند شود و وضعیت شهر را کاملاً اطلاع دهد.صدای خلبان هلی کوپتر،دقایقی بعد به گوش رسید که گفت:جناب سرهنگ،شهر آزاد شده است و نیروها وارد شده اند.خلبان با ذوق زیاد گزارش می داد و صیاد شیرازی هم مدام خدا را شکر می کرد.خلبان ادامه داد:سراسر جاده اسرای عراقی هستند که مثل تظاهرات دارند به طرف شما می آیند.
در مورد اسارت عراقی ها یک نکته را بگویم که شنیدنی است.در روزهای اوّلی که ما از عراق اسیر می گرفتیم آن ها در مواجهه با ما اسم خوانندگان زمان پهلوی را می بردند.مثلاً می گفتند:دخیلک یا گوگوش! آن ها باورشان نمی شد که ما اعتقادات مذهبی داریم.ولی در عملیات های بعدی خصوصاً در عملیات فتح خرمشهر،آن ها با در دست داشتن عکس امام خمینی(ره) می گفتند:دخیلک یا علی بن ابیطالب(ع).
این کارها حکایتگر یک تحول فرهنگی بود که به وجود آمده بود.به خودم آمدم و متوجه شدم باید خبر را ابلاغ و دیگران را هم خوشحال کنم.آن ها هم منتظر این خبر بودند.به آقای رسول زاده،رئیس دفتر محسن رضایی گفتم:به بیت امام،آقای انصاری بگو به امام اطلاع دهد که خرمشهر آزاد شد.نمی دانم وقتی این خبر به امام داده شد،ایشان چه عکس العملی نشان دادند.ولی شنیده ام که حاج احمد آقا گفته،یکی از شیرین ترین لحظات عمر امام،لحظه شنیدن خبر فتح خرمشهر بود.
این ها حقایقی است که باید بیان شود تا در تاریخ برای نسل های بعد بماند.این نامه ای که نوشتم یکی از همین حقایق است که بزرگی مظلومیت ملّت ما را در یک دوره تاریخی نشان می دهد.نامه ای که خیال می کنم فقط حرف من نبود،بلکه حرف مردمی بود که در آن دوره با دست خالی از سرزمین و آرمان های خود دفاع می کردند.
پی نوشت ها
1- من فراموش کرده بودم که چنین نامه ای نوشته ام.بعد از جنگ دیدم مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ این نامه را منتشر کرد.یادم آمد که این نامه حاصل چه دورانی است.البته علاوه بر این نامه،نامه دوّمی هم نوشتم که خطاب به لجستیک سپاه بود .
2- تغییرات جدی در سطح سپاه داده شد.آن زمان امام خمینی(ره) فرماندهی کل سپاه و اداره جنگ را به یک جوان 27 ساله - محسن رضایی - سپرد.با آمدن محسن رضایی تحولاتی در سپاه و جنگ ایجاد کرد و تغییر در سپاه منجر به تغییر در روند جنگ شد.نگرش در مدیریت جنگ تغییر یافت و سپاه با تمام وجود وارد صحنه جنگ و دفاع شد و سپاه خوزستان از غربت و تنهایی به در آمد .
منبع: به داد ما برسید! (ناگفته های نامه تاریخی علی شمخانی فرمانده سپاه خوزستان) - مصاحبه کننده:دکتر محمّد مهدی بهداروند- تدوین گر:احد گودرزیانی .
به داد ما برسید! – بخش اوّل