سـاخت شیــعه

للحق: هفته ی گذشته مصاحبه روزنامه کیهان با خانواده ی محترم شهید حاج حسن طهرانی مقدم می خواندم که یک فراز از خاطرات ایشان برایم جالب بود:

  • «مطلبی هم که دائم می گفتند این بود که کاری که ما می کنیم بسیار حسّاس است و اهمیّت دارد و اصلاً صرف ایران نیست که از این کار استفاده می‌کند.بخصوص برای خودش این مهم بود که می گفت:می‌خواهم روی این موشک‌ها بزنم "ساخت شیعه" و اعتقاد داشت این موشک‌ها در واقع اختراع شیعه است و بعدها خواهند فهمید که ما به اذن الله چه کار بزرگی انجام می دهیم همیشه می‌گفت:به اذن خدا و کمک اهل بیت(ع) کاری خواهیم کرد که آیندگان خواهند فهمید چقدر اهمیت دارد».


با مشاهده تمام پیشرفت های کشورمان در عرصه های مختلف علمی،صنعتی و نظامی به واقع قدرت «مذهب حقّه شیعه اثنی عشری» را در این دستاوردهای مهم می بینیم.طرح هایی که از صفر تا صد آن با مدد گرفتن از «شاه ولایت اسدالله الغالب علی بن ابی طالب(علیه السّلام)» به انجام رسیده است و در مقابل شیعه،دیگر مذاهب جهان اسلام با گُم کردن راه مشغول تکفیر و کشتار شیعیان و دوستان آنها هستند.
امثال دانشمند شهید،پارسای بی ادعا حاج حسن طهرانی مقدم یا علی(ع) گویان در گمنامی و در پشت پرده با تلاش فراوان مشغول قدرت سازی برای عزّت شیعه اند و در مقابل انسان هایی واداده و غربزده آن هم در سِمَت های مهم نظام مرعوب قدرت پوشالی غرب به انکار و چشم پوشی این همه توان شیعه ی مظلوم مشغول!
ای کاش با بصیرتی نافذ و تسلیم بودن محض در برابر فرامین ولایت در مسیر تعالی و پیشرفت شیعه گام نهیم و موجبات ظهور امام عصر(عج) را فراهم کنیم.

برای مشاهده در اندازه اصلی بر روی تصویر کلیک کنید.

ادامه نوشته

صندوق اسرار صدام کیست؟

صدام اگر توانست خون ریز بلامنازع خاورمیانه در دو دهه اخیر باشد،بی شک بخشی از توفیق اش(!) را مدیون نامردهایی است که بازوی او برای قتل و غارت بوده اند.نام این مردان را نه عراقی ها،بلکه احتمالاً ایرانی ها و شاید کویتی ها فراموش نخواهند کرد.
چهره هایی مخوف که یا به دست ارباب به سیاه چاله فنا رفته اند و یا آواره دیار غربت شده اند،داستان زندگی یک نفر از آنها را اینجا می خوانید؛

ادامه نوشته

پیام حضرت امام(ره) پس از آزادسازی خرمشهر چه بود؟

برای مشاهده تصویر در اندازه اصلی کلیک کنید.

آزاد سازی خرمشهر در سوم خرداد ماه 1361 خورشیدی،پس از 578 روز اشغال مهم ترین هدف اجرای عملیات بیت المقدس در طول جنگ ایران و عراق توسط ارتش جمهوری اسلامی  و سپاه پاسداران بود.در تاریخ 8 خرداد 1361 یعنی چند روز پس از آزادی خرمشهر،جمعی از اعضای ستاد بسیج اقتصادی کشور به دیدار امام رفتند.در این دیدار که در بیت امام صورت گرفت،ایشان ضمن اشاره به پیروزی خرمشهر آن را یک مسأله عادی ندانستند.فتح خرمشهر یک مسأله عادی نبود.اینکه پانزده الی بیست هزار نفر به صف،برای اسارت بیایند و تسلیم شوند،مسأله عادی نیست،بلکه مافوق طبیعت است.امام خمینی همچنین در 3 خرداد همان سال به مناسبت آزادی خرمشهر پیامی خطاب به ملت ایران صادر فرمودند.در این پیام آمده است:

ادامه نوشته

شهدا زنده اند ؛ شهدا برای کسانی زنده اند که قدر آنها را بدانند ...

متن پیش رو سخنرانی خانم زهرا پناهی روا،همسر شهید علی چیت سازیان،فرمانده اطلاعات و عمليات لشگر 32 انصارالحسين(ع) استان همدان است که در کنگره ی بزرگداشت شهدای این استان ایراد شده است.در ابتدا از دوست عزیزم،جانباز شیمیایی عرصه ی عملیات کربلای 5 آقای سید کمال به تابیان که این متن را در اختیار وبلاگ اشراق قرار دادند تشکر می کنم.برای دیدن تصویر در اندازه اصلی کلیک کنید.

بسمه رب الشهداء و الصدیقین ؛ با اهداء سلام به ساحت مقدس آقا ولی عصر(عج) عصاره هستی و با درود و سلام به روح پرفتوح بنیانگذار کبیر انقلاب اسلامی و با آرزوی صحت و سلامتی برای مقام معظم رهبری.

سلام... سلام بر نامداران بی نام و نشان،سلام بر مردان بی ادعا،سلام بر عشق و شور و شعور،و سلام بر مردان مرد.مردانی که وقتی شیپور جنگ به صدا درآمد،به ندای پیر و مرشدشان لبیک گفتند،و در صف مردان،مردانه ایستادند.و سلام بر شهیدانی که قطره قطره ی خون آنان ملائکه را به سجود بر اشرف مخلوقات بر سجاده خاک افکند.

اکنون ای خیبرشکنان هورالهویزه،از برکت خون شما و شهامت و شجاعت شما؛تاریخ حماسه ی خیبر علی(ع)،بار دیگر تکرار شد.امروز،دروازه قلعه ی صهیونیسم،به تأسی از آرمانهای شما در هم کوبیده شد و طلایه داران سپاه خمینی(ره)،به دروازه های قدس شریف نزدیک می شوند.

ای مظاهر همه خوبی ها یادتان بخیر! ای کربلایی ها یادتان بخیر! نسیم پایمردی شما همچون صور دمید و غیرت و عزّت و شرف را از زیر خروارها خاک بیرون کشید و هیمنه ی شیطان بزرگ را در هم کوبید.سالهاست به نظاره ی لاله های سرختان نشسته ایم! و خاطرات آن روزهای باهم بودن را تداعی می کنیم! شما رفتید! و داغ فراقتان را برایمان به یادگار گذاشتید.اکنون سالهاست که از حماسه عاشقانه و عروج ملکوتیتان می گذرد.

بغض های حقیر ما،روبروی تصاویر گلگون شما سرریز می شود و راه کلام ما را می بندد.با شما شقایق هایم! در فراغتان چه باید گفت؟ همه آن لحظه هایی که نبودید،آن نوزاد شیرین سخن و خندان،از آیه های خودباوری و جسارت تو،به خویشتن می بالد،می رود و می رویاند؛این رهاورد من است؛دستاورد سفر طولانی من از آذر 66 تا امروز و تا همین روزهای نیامده.از کجا بگویم؟ از چه بسرایم؟! هر روز،در خاکریز فکرم شهید می شوی،پشت سنگر احساسم تیر می خوری و از قرارگاه فکرم،پر می کشی.بسوی کربلای آرزوهایم به راه می افتی و من هر روز شادی ام را تشییع می کنم.

باورم،چشمان آسمانی توست که کوچه های شهر خورشید را می پاشد.تو آن اسطوره ای که شب های بی شمار،سر بر شانه های ماه،شاعرانه ترین واژه ها را گریسته ای.نیستی! اما سال هاست شهر،یاد تو را نفس می کشد و نامت،نشانی جاده های باران را،هجا به هجا به یادمان می آورد.اقتدار روزهایمان را در تو یافته ایم؛در ردّ گام های صبر و در نهان خانه دلمان،یادتان را تا ابد جاودانه خواهیم کرد،و هرگز لبخندتان را در انتهای جاده زمین و ابتدای راه آسمان از یاد نخواهیم برد.

و امّا اکنون ما مانده ایم با کوله باری از رسالت شهیدان و امام شهیدان... کوله باری که صبوحٌ قدّوس عرشیان را به اقرار وادار نمود.رسالتی که بر هستی و ملائکه گران آمد.اما هم اکنون این شهیدان هستند که رسالت و مسئولیت حمل بیرق آنان را بر دوش ما نهاده اند.ما ماندیم! تا امروز برای نسلی فاقد و فارغ از همه ی آن دغدغه ها از شما بگوییم.ما ماندیم! که نه یک هفته بلکه سالهای سال،از شما بگوییم.و یادمان نرود که اگر امروز در آسایش زندگی می کنیم مدیون شماییم،مدیون حماسه هایی که شما آفریدید.

حماسه ای منحصر به فرد و بی نظیر که تا همیشه تاریخ به یادگار می ماند.اگرچه ردپای رفتنتان،تا ابد بر شانه های زمانه باقی است؛شما همیشه هستید و جاده ای که فراروی ما گستردید،تکلیف تمام لحظه هامان را روشن کرده است.قسم به نام سرخ شهادت که پس از جنگ،راهی که شما با خون گلو پیموده اید،به خون دل می رویم.سرفراز ایستاده ایم و پیام بلندتان را با فرزندان وطن،زمزمه می کنیم.یادمان هست که گفتید ای مردم! ما همه خواهیم رفت.شما می مانید و راه و رسالت شهدا.و به فرموده شهید بزرگوار «شهدا زنده اند شهدا برای کسانی زنده اند که قدر آنها را بدانند».گرامی باد سرخ که رنگ عصمت خون شماست.

دلم به یاد تو امشب لبالب از شور است                    تو کیستی که حریمت لبالب از شور است...؟
به سوی جبهه می رفت و نگاهش سوی مادر بود              وداعی کرد طولانی،که گویی بار آخر بود
و او می رفت آهسته بسوی خاک ریز عشق                     و جبهه از حضور او پر از احساس باور بود
که ناگه ترکشی خورد و تبسم کرد و پرپر شد                  از او در ذهن من باقی همان لبخند آخر بود
مطالب مرتبط:
حماسه مجنون
به داد ما برسید! – بخش اوّل
به داد ما برسید! – بخش دوّم
یک قدم جلوتر بیا ...

به داد ما برسید! – بخش دوّم

آن شبیخون اثر بسزایی در روحیه بچّه ها نهاد و باور کردیم که عراق شکست دادنی است.روزهای سختی را در خوزستان سپری می کردیم و از آینده بی خبر بودیم.سپاه در بُعد تجهیزات از سوی بنی صدر تحریم شده بود.ارتشی ها ما را در جنگ به بازی نمی گرفتند.غیر از دعا و توسل و زیارت عاشورا خواندن کاری از دستمان بر نمی آمد.به محسن رضایی به عنوان رئیس اطلاعات سپاه،اخبار و گزارش ها را ارسال می کردیم.ولی از دست او هم کاری بر نمی آمد.از اینکه چه می شود رنج می بردیم.

آنچه در وُسع ما قرار داشت حمله به دشمن بود.بچّه های ما در گروه های چریکی می رفتند و دست به تانک های عراقی می زدند و رد می شدند.این حرکات اوج شجاعت و حماسه بچّه ها در اوایل جنگ بود.یک بار در جنگ گمبوعه،من،پدرم و عمویم،سه نفری با علی افشاری به عراقی ها حمله کردیم.علی افشاری با تیربار بود.یعنی تا این حد دشمن را ضعیف می دیدیم.بعد یک مرتبه با هلی کوپتر به ما حمله کردند و ما بالای درخت ها رفتیم.آن ها درخت را می زدند.امّا بالاخره،هر چهار نفرمان جان سالم به در بردیم و فرار کردیم.علی افشاری همیشه تیربار داشت و با لباس و پوتین بود.در واقع،ما نمی ترسیدیم.الان که فکر می کنم،می بینم اصلاً مقوله ای به نام ترس به ذهن ما خطور نمی کرد.

ما در خوزستان درگیر جنگی نابرابر بودیم که هر روز از روز پیشین پیچیده تر بود.آینده ای در جلوی چشمانمان نبود.نمی دانستیم عاقبت چه می شود.در آن زمان اثبات اینکه دشمن که از چهار جهت با انبوه آتش مشغول پیشروی بود،آسیب پذیر است و اعلام اینکه راه نبرد با دشمن،دادن زمین و گرفتن زمان نیست،رسالت سختی بود که باید انجام می شد.دشمن نیروهای خودش را این طور توجیه کرده بود:شما از بصره و از مقابل پاسگاه سعیدیه و از مقابل فکه که شروع کنید،در دزفول و اهواز و آبادان و خرمشهر هستید.نیروهای ایران آمادگی ندارند کوچک ترین مقاومتی علیه شما صورت دهند.

منطقه دشت – آزادگان - پر بود از تانک،نفربر،خودرو و هلی کوپتر.تنها عناصر متحرک نیروها که انسان می دید،این ها بود.در اهواز،هر روز خبر تلخی می شنیدم.ولی سعی می کردم روحیه ام را نبازم.هر از چند گاهی برای بچه ها سخنرانی می کردم و آن ها را به مقاومت،هجوم و عملیات تشویق می کردم.بچّه ها با تمام روحیه آماده جنگیدن بودند.ولی خبر از آر.پی.جی و خمپاره نبود.

سهم ما اگر هم بود،بسیار اندک بود.طوری که با قواره جنگیدن همراهی نمی کرد.ارتش هم به سرپرستی بنی صدر هیچ کمکی نمی توانست به ما بکند.ما را بچّه هایی تلقی می کردند که درک از جنگیدن و مقابله با دشمن و آداب نظامی نداشتند.

نگارش نامه ی من1مربوط به زمانی است که خدا می داند سپاه چگونه سلوک می کرد.خط مشی ابوالحسن بنی صدر - رئیس جمهور - این بود که نگذارد سپاه پاسداران وارد عرصه جنگ شود و قابلیت های نهفته خود را نشان دهد.او می دانست که اگر سپاه پیروزی به دست بیاورد،دیگر نمی تواند آن را به نام خود ثبت کند.

سپاه سمیناری ترتیب داد و از همه فرماندهان و مسؤولان دعوت کرد.هر طوری بود خودم را به سمینار رساندم و سخنرانی کردم.همه گفتند:چه شده که شمخانی این گونه شکوه می کند؟ فریاد زدم:چرا ما را فراموش کرده اید؟ مگر نمی بینید که عراق با تمام کشورهای منطقه به ما حمله کرده است؟ چرا سپاه خوزستان را فراموش کرده اید؟

حال روحی خود من هم متحوّل شد و همین روحیه سبب شد که در برگشتم به اهواز،به فکر نوشتن نامه ای افتادم.دلتنگی عجیبی داشتم.صدای مان به جایی نمی رسید.کسی سراغ ما را نمی گرفت.در تهران انگار نه انگار که در جنوب جنگی رخ داده است و استانی محوری در آستانه سقوط قرار دارد.

تهران محل درگیری های سیاسی بود و صدای گلوله های دشمن به تهران نمی رسید.موشکی به تهران برخورد نمی کرد.امنیت کامل بود.کسی احساس هجمه نمی کرد.همین سبب شده بود که ما در جرگه فراموش شدگان قرار گیریم و کسی کاری به ما نداشته باشد.

در گوشه ای از سپاه به تنهایی پناه بردم و احساس کردم باید با مسؤولین و تهران نشینان اتمام حجّت کنم.خودکار آبی ام را به دست گرفتم و بی مقدمه شروع به نوشتن کردم.طوری در خودم فرو رفته بودم که کسی جرأت نمی کرد نزدیک شود.حدود یک ساعت گذشت که به خود آمدم.دیدم نامه را به آخر خط رسانده ام.

باسمه تعالی
و انزلنا الحدید فیه بأس الشّدید

مسؤولین،مسلمین،به داد ما برسید.این چه سازمان رسمی شناخته شده ای است که اسلحه انفرادی ندارد؟ نیروهای شهادت طلب پاسدار را آموزش ندادید،مسامحه کردید،چوبش را از خدای عزّوجل خوردید و خواهید خورد.چه باید بگویم که شاید شما را به تحرک وابدارم؟ این را بگویم که از 150 پاسدار خرمشهر تنها 30 نفر باقی مانده،این را بگویم که ما می توانیم با 30 خمپاره،خونین شهر را برای 30 ماه نگه داریم و امروز 30 تفنگ نداریم،و حال آنکه سازمان های غیر رسمی با امکانات فراوان بر ما می رانند که باید برانند.واقعیت این است که چرا ارتش امروز ما نمی تواند بدون وجود سپاه پاسداران و برعکس،کوچک ترین تحرکی داشته باشد.من را وقت آن نیست که بگویم تا به حال چه کارهای متهوّرانه ای انجام داده ایم.خدا می داند که ما تانک های دشمن را لمس کرده ایم.فغان های زنانه آن ها را در شبیخون های خود شنیده ایم.سایه ما به حول خدا و مکتب اسلام همواره مورد حملات سلاح های سنگین دشمن بوده و هست و دشمن هرگز نتوانسته اسیران ما را تحمل کند.اسرای پاسدار یا از پشت تیرباران شده یا زیر تانک ها له و لورده گردیده اند.پناهندگان عراقی همواره ترس نیروهای دشمن را از پاسداران انقلاب به عنوان یک معجزه الهی مطرح می کنند.سلاح را به دست صالحین بدهید.تا به حال،دشمن حسرت گرفتن یک اسلحه کمری را از پاسداران داشته و خواهد داشت.ما شهدای زنده فراوان داریم.ما اصحاب حسین(ع) به تعداد زیادی داریم.ما برپا کنندگان کربلای 30 روزه خونین شهریم.ما بهشت را زیر سایه شمشیرها می بینیم.شهدای 25 روزه ما هنوز دفن نشده اند.به داد ما برسید.ما نیاز به اسلحه و امکانات داریم.ما در راه خدا جان داریم که بدهیم،امکانات دادن جان را نداریم.به خود بیائید.فریادهای پاسداران از فقدان امکانات،بر ما زمین و زمان را تنگ کرده است.خستگی زیاد مانع از نوشتن من می شود ولی باز هم باید بدانید که ما شهیدان زنده ای هستیم که به نبرد خویش علیه مردگان زنده ادامه خواهیم داد.اگر وساطت کنید و ما را به حدید خداوند مسلح سازید،فَضَرَب الرّقاب خویش را تا سقوط دولت بعث عراق و دیگر زورمندان و قلدران ادامه خواهیم داد و گرنه تا آن زمان مبارزه خواهیم کرد که شهید شویم و تکلیف شرعی خویش را به جای آوریم.

علی شمخانی
3/8/1359

نامه من اعتراض به وضعیت حاکم بر جنگ بود.نامه من اعتراض به مدیرانی بود که ما را درک نمی کردند.نامه من،نامه من نبود.نامه همه بود به قلم من.وقتی پیگیر نامه شدم،مطلع شدم یک نسخه از آن تا شورای عالی دفاع هم رفته است.در آنجا به بنی صدر اعتراض می شود که چرا به سپاه کمک تسلیحاتی نمی شود.جواب می دهد:یا دادیم یا ندادیم! مدتی بعد در تهران و در جلسه ای،بنی صدر وقتی مرا دید گفت:این چه نامه ای بود؟ چه نوشتی؟ به شدت از نامه دلگیر بود و معلوم بود که حال او را گرفته است.

اگر بخواهم اثری برای این نامه در مقابل بنی صدر بیان کنم،باید بگویم بعد از رسیدن نامه به تهران تحولات عجیبی رخ داد.مثل اینکه بنی صدر عزل شد و از کشور فرار کرد.تغییرات جدی داده شد.صحنه نبرد عوض شد و دشمن هم متوجه این تغییر نگرش شد.تفکر کلاسیک از صحنه جنگ خارج شد و تفکر نوین انقلابی یا بهتر بگویم اسنراتژی پیروزی خون بر شمشیر رویش پیدا کرد و عملیاتی شد و به بار نشست.

گسترش تشکیلات سپاه2و رویش تیپ ها و لشکرها و تشکیل ستادهای پشتیبانی در شهرها و استان ها،بسیاری از مردم و مسؤولین را تا حد زیادی پای کار آورد.ما به افق جدیدی رسیدیم.چهار عملیات بزرگ انجام دادیم که بیت المقدّس آخرین آن ها بود.ما قبل از شروع عملیات به دلیل پیروزی های قبلی یقین داشتیم که در این عملیات پیروز می شویم.حتی محسن رضایی می گفت غنایم زیادی نصیب ما خواهد شد و همین هم شد.

در هر عملیات انهدام زیادی از ارتش عراق داشتیم و در سوی دیگر قدرت بازسازی ارتش عراق متناسب با سرعت انهدام از سوی ما نبود.ما در عملیات فتح خرمشهر سه برابر سازمان مان در فتح المبین عمل کردیم.در فتح المبین با سی گردان وارد عمل شدیم.ولی در فتح خرمشهر صد گردان پای کار آوردیم.بی سیم ها هر لحظه خبری می دادند.فرماندهان بعضی قرارگاه ها مثل فتح - سردار رشید - آمدند قرارگاه،تا از نزدیک شاهد ماجرا باشند.ما در اواخر عملیات و قبل از فتح شهر،مات و مبهوت مانده بودیم که چه می شود.نیروهای ما تقریباً پایان یافته بود و نمی دانستیم چه کنیم.

طبق کالکی که در جماران قرار داده بودیم،مدام امام را در جریان عملیات قرار می دادیم.شاید نتوانم آن لحضه را وصف کنم که به ما خبر دادند خرمشهر آزاد شد و بچّه ها در حال ورود به شهرند و عراقی ها فوج فوج در حال اسیر شدن هستند.

صدای تکبیر و صلوات از بی سیم ها،هر لحظه بیشتر می شد.حسین خرازی از میان شهر خرمشهر با قرارگاه تماس گرفت و به صیاد شیرازی گفت:شهر آزاد شد و نیروهای عراقی گروه گروه دارند اسیر می شوند.ما الان در شهر هستیم و تمامی رزمندگان در حال ورود به شهر هستند.

صدای حسین،از نشاط زیادی حکایت می کرد.لهجه اصفهانی و کلماتی که به کار می گرفت و چهره صیاد که لحظه به لحظه گُل می انداخت دیدنی بود.پس از قطع شدن صدای حسین،صیاد شیرازی به هوانیروز دستور داد سریع هلی کوپتری بلند شود و وضعیت شهر را کاملاً اطلاع دهد.صدای خلبان هلی کوپتر،دقایقی بعد به گوش رسید که گفت:جناب سرهنگ،شهر آزاد شده است و نیروها وارد شده اند.خلبان با ذوق زیاد گزارش می داد و صیاد شیرازی هم مدام خدا را شکر می کرد.خلبان ادامه داد:سراسر جاده اسرای عراقی هستند که مثل تظاهرات دارند به طرف شما می آیند.

در مورد اسارت عراقی ها یک نکته را بگویم که شنیدنی است.در روزهای اوّلی که ما از عراق اسیر می گرفتیم آن ها در مواجهه با ما اسم خوانندگان زمان پهلوی را می بردند.مثلاً می گفتند:دخیلک یا گوگوش! آن ها باورشان نمی شد که ما اعتقادات مذهبی داریم.ولی در عملیات های بعدی خصوصاً در عملیات فتح خرمشهر،آن ها با در دست داشتن عکس امام خمینی(ره) می گفتند:دخیلک یا علی بن ابیطالب(ع).

این کارها حکایتگر یک تحول فرهنگی بود که به وجود آمده بود.به خودم آمدم و متوجه شدم باید خبر را ابلاغ و دیگران را هم خوشحال کنم.آن ها هم منتظر این خبر بودند.به آقای رسول زاده،رئیس دفتر محسن رضایی گفتم:به بیت امام،آقای انصاری بگو به امام اطلاع دهد که خرمشهر آزاد شد.نمی دانم وقتی این خبر به امام داده شد،ایشان چه عکس العملی نشان دادند.ولی شنیده ام که حاج احمد آقا گفته،یکی از شیرین ترین لحظات عمر امام،لحظه شنیدن خبر فتح خرمشهر بود.

این ها حقایقی است که باید بیان شود تا در تاریخ برای نسل های بعد بماند.این نامه ای که نوشتم یکی از همین حقایق است که بزرگی مظلومیت ملّت ما را در یک دوره تاریخی نشان می دهد.نامه ای که خیال می کنم فقط حرف من نبود،بلکه حرف مردمی بود که در آن دوره با دست خالی از سرزمین و آرمان های خود دفاع می کردند.

پی نوشت ها
1- من فراموش کرده بودم که چنین نامه ای نوشته ام.بعد از جنگ دیدم مرکز مطالعات و تحقیقات جنگ این نامه را منتشر کرد.یادم آمد که این نامه حاصل چه دورانی است.البته علاوه بر این نامه،نامه دوّمی هم نوشتم که خطاب به لجستیک سپاه بود .
2- تغییرات جدی در سطح سپاه داده شد.آن زمان امام خمینی(ره) فرماندهی کل سپاه و اداره جنگ را به یک جوان 27 ساله - محسن رضایی - سپرد.با آمدن محسن رضایی تحولاتی در سپاه و جنگ ایجاد کرد و تغییر در سپاه منجر به تغییر در روند جنگ شد.نگرش در مدیریت جنگ تغییر یافت و سپاه با تمام وجود وارد صحنه جنگ و دفاع شد و سپاه خوزستان از غربت و تنهایی به در آمد .
منبع: به داد ما برسید! (ناگفته های نامه تاریخی علی شمخانی فرمانده سپاه خوزستان) - مصاحبه کننده:دکتر محمّد مهدی بهداروند- تدوین گر:احد گودرزیانی .

به داد ما برسید! – بخش اوّل

به داد ما برسید! – بخش اوّل

آن روزها علی شمخانی فرمانده سپاه خوزستان بود.روزهایی که جنگ شروع شده بود و عراقی ها نقشه قشنگ ایران را می جویدند و جلو می آمدند؛امّا ناز شصت بچّه های جنوب که در جنگ تن با تانک آبدیده شده بودند،صفحه هایی دیگر از جنگ را ورق زد.خیلی ها از آن روز ها حرف ها و نوشته ها دارند؛امّا نامه ای که علی شمخانی نوشت رنگ و بوی دیگری دارد.امروز سی سال از نوشتن این نامه می گذرد.حیف بود علی شمخانی درباره این نامه ای که نوشته است حرف نزد و نگوید چرا و چگونه این نامه را نوشته است.نامه ای که یکی از اسناد مهم و معتبر آن دوران محسوب می شود.

قبل از شروع جنگ،من فرمانده سپاه خوزستان بودم و تیمسار سیّد احمد مدنی،اُستاندار خوزستان. مدنی سعی داشت در خوزستان خود را مرتبط با امام خمینی(ره) جلوه دهد.او باورش شده بود که کسی شده است و خود را کاندیدای ریاست جمهوری کرد.مدنی در خوزستان برای جلوگیری از اغتشاشات نقشی نداشت.نقش وی فتنه گری و آشوب در سطح استان بود.با ما رابطه خصمانه ای داشت.مسؤول دفتری داشت که رفیق ما بود.اطلاعات و تحرکات مدنی را گزارش می داد.مثلاً می گفت:مدنی نامه ات را خواند و آن را پاره کرد!

مدنی از لفظ برادر بدش می آمد1و از اینکه ما را تحصیل کرده خطاب بکنند،متنفر بود.من هم می نوشتم مهندس علی شمخانی و امضا می کردم و او نامه را پاره می کرد.می گفت:باز هم نوشت مهندس! در جریان تبلیغات دوره اوّل ریاست جمهوری،مدنی به عنوان مُنجی خوزستان مطرح شد.خوشبختانه نیروهای انقلاب دست به افشاگری زدند و ماهیت او را عیان کردند.پس از آن،با اشغال سفارت آمریکا،اسناد وابستگی مدنی به دست آمد و کنار گذاشته شد.

یک روز صبح در مرداد 1359و بعد از جریان کودتای نوژه،به ما اعلام شد که جلسه ای در دفتر ابوالحسن بنی صدر- رئیس جمهور- در تهران،برای بررسی تهدیدات عراق برقرار است و شما به عنوان فرمانده سپاه خوزستان شرکت کن.من و آقای محسن رضایی- رئیس وقت اطلاعات سپاه - در این جلسه شرکت کردیم.من اعلام کردم :آقای بنی صدر! شرایط تغییر یافته و عراق تقویت شده و احتمال حمله نظامی زیاد است.

شرایط را برای بنی صدر توضیح دادیم و همان موقع بود که گفت اقدامات تحریک آمیزی صورت می گیرد و منظورش بچّه های سپاه بود.من توضیح دادم که جریان چیست.ولی به او اطلاعات غلط می دادند.و با این حال پذیرفت که خبرهایی هست.من شخصاً با بنی صدر مراوده هایی داشتم.ولی یاد ندارم در امر تسلیحات و مهمات و سلاح دستور کمکی را داده باشد.

یک هفته پیش از جنگ،سرهنگ عطاریان2،از طرف ستاد مشترک ارتش به اهواز آمد.توضیح داد که عراق قصد حمله به ایران دارد.در اتاق جنگ لشکر 92 طرحهایی مطرح کرد و فِلِش های عملیاتی عراق را مشخص کرد.من و آقای غرضی- استاندار خوزستان - و دیگر دوستان،آن را درک نمی کردیم.چون من نظامی نبودم،درک نمی کردم که او چه می خواهد بگوید.اما می دانستم که ما به تجهیزات نیاز داریم.گفتم:شما به ما آر.پی.جی بدهید.گفت:آر.پی.جی نداریم! در حالی که آن زمان،ارتش خیلی آر.پی.جی داشت.به او خیلی اصرار کردیم که امکانات تسلیحاتی بگیریم و مجید بقایی3را به عنوان نماینده خودمان در اتاق جنگ لشکر 92 گذاشتیم.

صدام با همه عراق و با همه اعراب به ایران حمله کرد.بنی صدر در یکی از کارنامه های روزانه اش نوشته بود که:عراق از پیش،اطلاعات نظامی ایران را خریده بود.عراق با این امید که ارتش ایران،ارتش بی تعادلی است،فرماندهی و ابزار ندارد،از طرف مردم پشتیبانی نمی شود و سریعاً سقوط خواهد کرد،به ما حمله کرد.آغاز جنگ با انفجار مهمات لشکر 92 هم زمان بود.اهواز از خاک و ترکش پوشیده شد و وحشت فراوانی ایجاد کرد.

هنگامی که عراق به مرزهای خوزستان حمله کرد،لشکر 92 تنها لشکری بود که می خواست در این منطقه عمل کند.در زمان مدنی،فرمانده لشکر 92 را فردی بهایی و پس از آن فرمانده ضعیفی این پست را عهده دار شد.پیش از حمله عراق،لشکر 92 که قصد انتقال به مرزها را داشت،حتی وسیله نقلیه برای انتقال نیروها در اختیار نداشت.اگر وسایل و امکانات مردم در دست نبود،تانک ها را نمی توانستند به لب مرز برسانند.

آن روز4که عراق حمله کرد،ما هیچ تَصوُر و درکی از جنگ و جنگیدن نداشتیم.سطح اطلاعات نظامی ما پایین بود.برای نمونه علی افشاری را بالای پشت بام ساختمان سپاه اهواز گذاشته بودیم که وقتی هواپیما آمد،با تیربار با آن مقابله کند.گمان می کردیم،به دلیل آنکه علی افشاری قوی هیکل است،هواپیما را می زند!

در همین روزها نام خودم را از رادیو عراق شنیدم.می گفت:کسی به نام شمخانی هست که خلق عرب را سرکوب می کند.عراق مرتب از من در رادیو نام می برد و می گفت که عرب نیست.آن روزها دشمن نتوانست در محور اهواز پیشروی کند.در محور سوسنگرد ناقص عمل کرد و به اهدافش نرسید.در پُل نادری و کرخه هم نتوانست خوب عمل کند.

وقتی عراقی ها به نزدیکی اهواز رسیده بودند،خوف اشغال اهواز همه را فرا گرفته بود.ما با تمام توان در صدد برآمدیم که نگذاریم عراقی ها دستشان به اهواز برسد.وقتی اخبار اهواز را به امام خمینی(ره) دادند،فرمود:مگر جوانان اهواز مرده اند؟ این کلام5سبب شد،زمانی که نیروهای عراقی تا حمیدیه پیشروی کردند و قصد تصرف اهواز را داشتند،نخستین تشکل گروه شبیخون،آن ها را وادار به عقب نشینی کرد و عراقی ها کیلومتر ها عقب رفتند.

پیروزی در عملیات شبیخون حمیدیه علّت های مختلفی دارد.یکی از آن ها ایمان خود بچّه ها بود.دیگری علامت سؤالی که در ذهن نیروهای عراقی ایجاد کرده بودند:چرا ارتش ایران سکوت اختیار کرده است؟ حتماً برنامه ای دارد!

در امر شبیخون زدن به دشمن ما قدری تجربه داشتیم چون بچّه های ما به کردستان رفته و در عملیات شهری ورزیده شده بودند.ما اطلاعات داشتیم و مرتب دنبال افزایش توان خود بودیم.در خرمشهر و در پاسگاه مرزی سعیدیه،گشت داشتیم و نیروهای عملیاتی را فراهم کرده بودیم.با آغاز جنگ همه را جمع کردیم.برایشان سخنرانی کردیم و از آن ها دسته ای ترتیب دادیم که به آن ها گروه بلالی می گفتند.

وقتی امام پیام مقاومت به بچّه های اهواز داد،شهید غیور اصلی به عنوان فرمانده و محمّد بلالی به عنوان معاون او یک گروه 28 نفره تشکیل دادند.این 28 نفر 14 تیم دو نفره شدند.هر کس آن ها را می دیدمی پرسید:این 28 نفرمی خواهند چه بکنند؟!

آنها 14 قبضه آر.پی.جی داشتند.رفتند و در دو کیلومتر آرایش گرفتند و بعد،به تیپی که به سمت حمیدیه آمده بود،حمله کردند.آنها حدود سی دستگاه زرهی دشمن را منهدم کردند و تعدادی را نیز به غنیمت گرفتند.تیپ عراق 25 الی سی کیلومتر عقب نشینی کرد.غیوراصلی و گندمکار شهید شدند و 26 نفر دیگر سالم برگشتند.اسکندری هم شهیدشد.او وقتی برای به غنیمت گرفتن تانک رفت شهید شد.عراقی ها برای نخستین بار،یک تانک را تله گذاری کرده بودند.اسکندری داخل آن رفت و بعد،تانک منفجر شد.آن زمان،تازه فهمیدیم تله گذاری یعنی چه؟ اسکندری درشت هیکل بود و همیشه یک تیربار داشت.ما به او زاپاتا می گفتیم.زیرا،قیافه خیلی خشنی داشت و انسان عدالت خواهی بود.نخستین خانه شهیدی هم که رفتم،خانه این برادر بسیار مستضعف بود.

به این باور رسیدیم که می توانیم این کار را بکنیم و این هسته قابل تعمیم است.بعد،کم کم،اطلاعات،عملیات مان شکل گرفت و فهمیدیم ابزار آتش،خمپاره و آموزش چیست.سریع،پادگان پرکان دیلم را به عنوان مرکز ادوات راه اندازی کردیم.آموزش را آغاز کردیم و کم کم شکل گرفتیم.

در محور دزفول،رشید و در محور آبادان مهدی کیانی و در محور خرمشهر،جهان آرا و بعد موسوی بودند.کم کم،بچّه های دیگر مانند عزیز جعفری یا رستمی از مشهد به سوسنگرد آمدند.از بهبهان نیز بقایی و مرتضی صفار را فرستادند.بقایی در اهواز بود.محورها کم کم شکل گرفت و حسین خرازی هم در دارخوین مشغول شد.

تمامی پاسداران را در سالن غذاخوری سپاه اهواز جمع کردم و گفتم:مدت هاست که می گوییم "یا لَیتَنا کُنّا مَعَکُم".پدران ما هم این را گفتند،امّا نتوانستند ثابت کنند که اگر حادثه ای رخ بدهد،آیا واقعاً عامل به این هستند یا نیستند؟ امروز،ما فرصت پیدا کرده ایم چیزی را که اجدادمان گفته اند و پشت به پشت به ما رسیده است،ثابت کنیم و ببینیم که"یا لَیتَنا کُنّا مَعَکُم"حرف است یا عمل؟ ما مقابل عراق می ایستیم و حتماً پیروز می شویم،هر کسی نمی خواهد من چراغ ها را خاموش می کنم تا بیرون برود.

پی نوشت ها
1- این لفظ اوّل انقلاب رایج بود .
2- عطاریان که بعد فرمانده غرب کشور شد به دلیل رابطه با حزب توده و جمع آوری اطلاعات دستگیر شد .
3- دکتر مجید بقایی در بهمن ماه سال 1362 به شهادت رسید .
4- آن روزها،من جایی نوشتم یا به صورت شفاهی گفتم که صدام با همه عراق و همه عرب به ایران حمله کرده است.در حالی که من در خوزستان،تنها به کمک سپاه خوزستان مقابل او ایستاده ام.
5- امام بیان دیگری هم دارد.که الخیر فی ما وقع.دیوانه ای سنگی به چاه انداخته و ملّتی را گرفتار کرده است.برای عملیاتی سازی الخیر فی ما وقع،یعنی در انتظار خیر نشستن باید تلاش صورت می گرفت.همه کسانی که منتظر اسم رمزی از جانب امام بودند،در جغرافیای مرز،با این اسم و با این بیان امام،خود را مخاطب می دانستند.
منبع: به داد ما برسید! (ناگفته های نامه تاریخی علی شمخانی فرمانده سپاه خوزستان) - مصاحبه کننده:دکتر محمّد مهدی بهداروند- تدوین گر:احد گودرزیانی .

به داد ما برسید! – بخش دوّم

یک قدم جلوتر بیا ...

کوچک زیباست.این کوتاه ترین و البته گویاترین توصیف،برای روایت های مینی مالیستی از داستانهای جنگ است.
***
سال57بود.اوضاع خیلی بهم ریخته بود.قرار بود مستشارهای آمریکایی برگردند به کشورشان.استاد آمریکایی مان روز آخری که می رفت،به ما گفت:"فعلاً می روم،اما به امید دیدار".
گفتیم:"مگه شما فکر می کنید اوضاع بر می گرده سر جای اوّلش؟".
گفت:" نه ولی هر کس هم سر کار بیاید،از خیر این هلی کوپترها نمی گذرد.این ها هم که بدون ما پرواز نمی کنند.دوباره باید بیایید سراغ خودمان".
راستش را بخواهید آن موقع فکر می کردم راست می گوید،اما جنگ خیلی چیزها را عوض کرد.
***
به او گفته بود:"حلالت نمی کنم مادر،حالا که توی جبهه نیازت دارن بمونی خونه".رفته بود سپاه اسمش را بنویسند،ننوشته بودند.گفته بودند:"تو بمون کمک حال پدر و مادرت باش".
برگشته بود خانه.مادرش پرسیده بود:"چی شد؟ اسمت رو نوشتی؟".گفته بود:" نه مادر.ب م گفتن از یه خونه چهار نفر نمی شه".
خودش پا شده بود رفته بود سپاه،گریه کرده بود،راضی شان کرده بود پسرشان را ببرند.
***
شانزده،هفده سالش بود.یک دقیقه آرام نمی گرفت،یک پاش مسجدبود،یک پاش گلزار شهدا،یک ساعت می رفت خط امدادگری،یک ساعت می رفت تو خانه ها دنبال مجروح و شهید می گشت.
از صبح ندیده بودمش،نزدیک ظهر آمد مسجد.
گفتم:" کجا بودی دختر؟ ".گفت:"داشتم برادرم را دفن می کردم".پدرش هم چند روز قبل شهید شده بود.
امشب بعد از 22سال دیدمش.توی تلویزیون،خاطره تعریف می کرد،با بغض و گریه.نتوانستم تحمل کنم.هیچ وقت گریه اش را ندیده بودم.
***
عراقی ها طرف مان رگبار گرفتند.همه خوابیدیم روی زمین.
روی سرم سایه افتاد.بغل دستیم ایستاده بود.آرپی جی زن بود.تیربار چی را نشانه گرفته بود.
شلیک تیربار که قطع شد،بلندشدم.آر پی جی زن افتاده بود.
***
از قرار گاه باهنر اومده بود خلیج فارس،کمکان می کرد.
گفتم:"اون جا که بازارت گرمتر بود،بیکار بودی اومدی اینجا؟".
گفت داداش من،اینجا تیشه به ریشه زدن داره،اون جا این خبرا نبود".
- منظورت چیه؟
- اون جا یه عده مزدور بدبختن که گول آمریکاییها رو خوردن،اما اینجا خود آمریکاییان.یه صفای دیگه داره.تازه می گن اونایی که توی دریا شهید می شن،اجرشون بیش تره.اگه خدا حواست و توی دریا شهید شدیم،برای بقیه شهدا قیافه می گیریم.
جنازه اش هم انگار می خندید.
***
هول شد،ماسکش افتاد توی آب.تا آمد برش دارد،منوچهر از دور داد زد."ولش کن دیگه به درد نمی خوره!".
دوید طرفش و سریع ماسک خودش را درآورد و زد به صورتش.
آمده بود بهداری.چفیه خیس بسته بود به صورتش.چفیه را که باز کرد،دماغ و دهانش همین طور خون می آمد.پرستار می گفت:" مگه ماسک نداشتی؟ ".
***
دست برد یک قاچ خربزه بردارد،امّا دستش راکشید،انگار یاد چیزی افتاده بود.گفتم:"واسه شما قاچ کرده ام،بفرمایید".
نخورد.هرچه اصرارکردم،نخورد.قسمش دادم که این ها را با پول خودم خریده ام و الان برای شما قاچ کرده ام.باز قبول نکرد.گفت:"بچّه ها تو خط از این چیزا ندارند".
***
صدام می خواست اجلاس غیرمتعهدها را توی بغداد برگزار کند که به ایران فشار سیاسی و اقتصادی بیاورد.ایران هم اعلام کرد بغداد ناامن است.عراق تا توانسته بود تبلیغات کرده بود که هیچ کلاغی نمی تواند به بغداد نزدیک شود.
نیروگاه هسته ای تموز،پایگاه هوایی الرشید،ایستگاه ماهواره ای مخابرات بعقوبه و خیلی جاهای مهم دیگر،اطراف بغداد بود.ولی پالایشگاه الدوره انتخاب شد.چون توی خود بغداد بود.باید به یک جایی توی بغداد حمله می شد:تا اولاً همه می فهمیدند،ثانیا ناتوانی شان اثبات می شد.
دو تا هواپیما بودیم که پریدیم.هر چه شلیک کردند،راه مان را کج نکردیم.پالایشگاه را زدیم.موقع برگشتن،عقب هواپیما را زدند.خلبان کابین جلو،اهرم پرش مرا کشید.من از هواپیما پرت شدم بیرون و چتر باز شد و او خودش ماند.هواپیمای نیم سوخته را برگرداند و شیرجه زد توی پالایشگاه.دود پالایشگاه را از شهرهای اطراف هم می دیدند.بعد از اسارت فهمیدم اجلاس لغو شده است.

ادامه نوشته

حماسه مجنون

شنیدن خاطرات جنگ تحمیلی و حماسه های هشت سال دفاع مقدّس ملت ایران در برابر هجوم ارتش بعث عراق که به نمایندگی از مستکبران شرق و غرب به ایران اسلامی هجوم آورد ؛ از زبان رزمندگان آن روزها شنیدنی است.سید کمال به تابیان جانباز شیمیایی و یکی از رزمندگان آن روزها خاطره یکی از این حماسه ها را که در جزیره مجنون به وقوع پیوسته به رشته تحریر درآورده و در اختیار وبلاگ اشراق قرار داده است:

در اواسط اردیبهشت ماه سال 1365 پس از انجام عملیات های والفجر8 و کارخانه نمک – در منطقه فاو،تکمیلی والفجر 8 - توسط لشکر 32 انصار الحسین(ع) بر اساس دستورالعملی مقرر شد که رزمندگان استان همدان پدافند و پاسداری از منطقه پد غربی جزیره جنوبی مجنون را عهده دار شوند.ارتش بعث عراق در ادامه حرکت انفعالی خود پس از شکست در منطقه فاو،با انجام سلسله عملیات های  دفاع متحرک سعی بر پوشیدن شکست های خود داشت.

به دلیل اهمیت استراتژیک جزایر مجنون که در عملیات خیبر در سال 1362 به تصرف رزمندگان اسلام در آمده بود،دشمن با اجرای سیاست پیشروی گام به گام،هر از گاهی اقدام به حملاتی در منطقه می کرد تا منطقه را بازپس گیرد.

این وضعیت شرایط سختی را برای ایران ایجاد کرده بود.در این وضعیت بحرانی پدافند جزیره جنوبی به رزمندگان لشکر 32 انصارالحسین(ع) همدان واگذار شد.در این مأموریت دشمن حجم سنگینی از آتش توپخانه و ادوات جنگی خود را جهت ضربه زدن و تضعیف روحیه رزمندگان روانه مواضع آنان می کرد و در این راستا چندین بار اقدام به تک نمود که با واکنش سریع رزمندگان مجبور به عقب نشینی شد.

در این راستا سردار رشید اسلام حاج محسن عینعلی فرمانده گردان 153 حضرت قاسم(ع) و حاج رضا شکری پور فرمانده گردان 154 علی اکبر(ع) همراه تعدادی از نیروهایشان دعوت حق را لبیک گفتند و به شهادت رسیدند.

تحرکات و شرارت های دشمن در جزایر مجنون بسیار زیاد و در حدی غیر قابل تحمل رسیده بود و از سویی فعالیت های مهندسی خود را به اوج رسانیده بود به نحوی که با احداث جاده ها و اتصال این جاده ها به عقبه،به مقصود خود یعنی محاصره مواضع نیروهای ایران نزدیک می شد.

انجام عملیاتی جهت جلوگیری از این اقدام دشمن بعثی،امری ضروری به نظر می رسید.به همین منظور غواصان واحد اطلاعات عملیات لشکر 32 انصار الحسین(ع) همدان،شناسایی مواضع دشمن را در خطوط مقدم و عقبه از اوایل مردادماه سال 1365 آغاز نمودند این شناسایی ها در معابر متعددی در سه محور انجام گرفت تا این که در اواسط شهریور یعنی پس از یک ماه به نتیجه رسید.از طرفی دیده بان اطلاعات نیز دائماً دکل های دیده بانی دشمن را تا کیلومترها عقب تر رصد می کرد و هرگونه تحرکات دشمن را از عقبه به جلو و بالعکس ثبت می نمود.

سرانجام موعد عملیات بیستم شهریور ماه در نظر گرفته شد و گردان 154 علی اکبر(ع) به فرماندهی سردار رشید اسلام حاج محسن امیدی جهت انجام عملیات تعیین گردید.همچنین گردان 156 نیز به عنوان گردان پشتیبانی در نظر گرفته شد.

با شور و معنویتی وصف ناپذیر،یگان ها در روز نوزدهم شهریور به سوی جزیره مجنون اعزام شدند و در عصر آن روز نیروهای گروهان غواصی جعفرطیار(ع) به عنوان نفرات خط شکن وارد آب شده و به صورت ستونی و آهسته به سوی مواضع دشمن رفتند.پس از مدت زمانی کوتاه نیروهای پیاده نیز سوار بر قایق های موتوری،اما خاموش و پارو زنان با فاصله به دنبال غواصان به راه افتادند.

غواصان با توکل بر خدا با رعایت استتار و اختفا،خود را به عقبه دشمن رساندند و مهیای نبردی حماسی شدند.سرانجام در ساعت 2 بامداد بیستم شهریورماه 1365،ندای تکبیر رزمندگان؛آسمان منطقه را عطرآگین نمود و عملیات آغاز شد.

نیروهای دشمن که مبهوت و غافلگیر شده بودند،هراسان اقدام به تیراندازی های بی هدف می کردند.تقریباً تمامی مواضع مورد نظر توسط رزمندگان فتح شد.به غیر از یکی از اهداف که با مقاومت شدید دشمن،تصرف آن تا صبح به طول انجامید.در این عملیات حماسی تیپ 601 پیاده دشمن متحمل تلفات و خسارات زرهی سنگین شد و تعداد زیادی از آنان به اسارت رزمندگان اسلام در آمدند.

حماسه مقاومت سردار دلیر اسلام شهید حاج محسن امیدی فرمانده گردان 154 علی اکبر(ع)،که در همین عملیات به شهادت رسید مثال زدنی است.در این عملیات،تعدادی از نیروهای گردان به شهادت رسیدند به گونه ای که در زمانی شهید امیدی به تنهایی در برابر سیل تانکهای دشمن که جهت انجام پاتک و بازپس گیری مواضع از دست رفته وارد عمل شده بودند،ایستادگی نمود و بر روی پد غربی به شهادت رسید و پیکر مطهرش پس از قریب به بیست سال به آغوش وطن بازگشت.

حماسه لشکر انصارالحسین(ع) که در محرم سال 1365 به وقوع پیوست،هیچگاه از اذهان رزمندگان این عملیات فراموش نخواهد شد.پس از انجام این عملیات،دشمن که متحمل تلفات و خسارات سنگینی شده بود.از انجام ادامه عملیات مهندسی در منطقه بازداشته شد و عملیاتهای ایذائی ارتش بعثی در جزایر مجنون تا مدت ها فروکش کرد.

مطالب مرتبط:
شهدا زنده اند ؛ شهدا برای کسانی زنده اند که قدر آنها را بدانند ...
به داد ما برسید! – بخش اوّل
به داد ما برسید! – بخش دوّم
یک قدم جلوتر بیا ...