ندارد هیچکس در این دلِ زندان،نشان از من
نه من دارم خبر از خانه ام،نِی خانمان از من
نَسیمی،گر گُذَر می کرد،دل چون غُنچه وا می شد
وَلی آن هم گُریزانست،چون تاب و توان از من
تن من،با دلِ زندان و زندانبان شده هَمرَنگ
پَذیرایی کند با تازیانه – میزبان از من
به حالِ من،دلِ از آهن زنجیر می سوزد
نمی خواهد که گردد دور،زنجیر گِران از من
سَرَم را جُز سر زانو کسی در بَر نمی گیرد
صَبا لُطفی – خَبر بر غمگسارانم رسان از من
در زندان به رویم باز خواهد شد ولی روزی
که نَبوَد هیچ باقی غیر مُشتی استخوان از من
بَر سیل سِتم اِستاده و نَستوه چون کوهم
نمی یابند عجز و لابه،هرگز دشمنان از من
الهی منهم از تو همچو زَهرا مرگ می خواهم
به لب آورده ام جان – گیر،ای جانانه جان از من

« خورشید در سیه چال »
بودی تو اسیر،چارده سال کُجا ؟
گردید اَلِفِ قَدِّ تو چون دال کجا ؟
ای بادِ صَبا برو،به خُفّاش بگوی
خورشید کُجا – قَعر سِیه چال کجا
شاعر:علی انسانی